تلخای«زَغنبوت» | ||
[نوشتههای رضا ستار دشتی] از آنچه بود و میدیدم و میشنیدم میگویم، نه آنکه، میخواستم و نبود. از «ظلم آباد» میگویم و از ستمی روایت میکنم که بر دختران و زنان جوان ــ اغلب بیسواد ــ که به اَشکالی مختلف، توسط دلّان و «پاانداز»ها، ازشهرهای دور و نزدیک، به آن ظُلمتکده، واردشان میکردند. چه گونگیِ راه یافتن ِ آن دختران و زنان به آن خانههای فساد، نمونهئی میآید که تنها اشارتی ست و عاقلی را بَس! آن سالها، ازدواجهای با واسطه بیشتر متداول بود. دلّالههای زن ــ سوء استفاده میکردند ــ به عنوان مادر، به شهرها میرفتند و از نادانی و نداری مردم دامی میبافتند، برای پسری یا مردی که نبود، زنی را عقد میکردند و میآوردند. آن سالها «دوب» محصور نبود و بیدر و دروازه ئی بود، سراسرش در و وازههای باز. چند روزی، نوعروسِ بینوا، دریکی از همان خانههای خاص، با یک مرد بود که ناگهان غیبش میزد. از آن پس برادران قلّابیش میآمدند و میرفتند و هدایا و پولهای نسبتا کلانی به عنوان مزد کارِ آن گمشده میآوردند. پولهائی که میرسید، قُبحِ کار را کم رنگ و بیرنگ میکرد. (بخوان نیاز خانوادهاش ویرانی او را سبب میشد.) با شرمندهگی بگویم که آن «نابه جا آباد»، ازجاذبههای توریستهای داخلی و خارجیِ شهرِ ما شده بود. ساحل نشینان جنوب خلیج فارس و عمان و کارکنان خارجیِ جزیرهی خارگ و لوان، از مشتریهای همه روزهئی بودند، که با هواپیما، شب میآمدند و صبح میرفتند. کارکنان مجرد نفت و ملوانان مست خارجی، از دیگر مشتریهای پول سازِآن دُکّان بودند. رقّت انگیز آن بود که نو واردان، در ابتدای کار؛ «تکپران» میشدند و بعد دلّالهگان معتاد و محتاجِ همان ماتمکده میگشتند و ماندگار.. تکپرانها در فاصلهی صدمتری خانههای ما ــ اطراف دبیرستان رازی ــ قدم میزدند و بزرگترها وادارمان میکردند که با «قلماسنگ» و چوب بتارانیمشان و آنها هم سعی میکردند که با «چاکلیت» خارجی رشوه بگیرمان کنند و ما در آن برزخِ بیخبری، گرفتار بودیم! همانجا بود که نوبالغان شهرِما و دیگر شهرها، توصیهی «سعدی» شیرازی را: «مردیت بیازمای و آن گه زن کُن»؛ اجابت میکردند. (۱) باقیِ این مصیبت را ای همدمِ نجیب، «زین سان شمار» گر چه نه «زین سانم آرزوست» از سرِ اجبار فردا میآید. ************************ ۱. وقتی تلفات جانی جادهی آبادان اهواز زیاد و زیادتر شد، مسئولین استان، مجوّزِ افتتاح قلعهی اهواز را صادر کردند و رونق گرفت! : «ظلم آباد» یا «دوب» قدیم، حصاری نداشت و مثل «کت کراکر» پالایشگاه «شبانه روزی» بود، (گرچه هنوز هیچ داروخانهی کشیکی نداشتیم.). به گمانم از اواخر دهی سی، محصور شد و صاحب دروازهئی، که پاسبانان، دربانش شدند. ظاهرا هیچ روسبی جدیدی حقِ ورد نداشت. (گرچه هر ماه نام یکی دو «نووارد»، ورد زبان مصرف گنندگان میشد.) ظاهرا ورود بچهها و نوبالغان هم ممنوع بود! (۱). چندی بعد نظم و نسقی یافت و «خانهی بهداشت» محقّری علم شد با یک پرستار و مددکار اجتماعی. ساعات کارش، وقت اداری شد و جمعهها و دیگر تعطیلات رسمی هم، تعطیل بود. ده دوازده ساله که بودم، با بچههای کوچه، در حفّارِ روبرویِ خانهمان ــ استخرِعمومیِ ما ــ شنا میکردیم. با اینکه هنوز به مرز بلوغ نرسیده بودیم، محض رضایِ «دلبر»، «تریک*»؛ «قشنگ» و «کشور»، از آب در میآمدیم و خودمان را توی خاکِ سَبَخ، میغلتاندیم. (۲) پرِخروسی به پیشانی میبستیم و سرخپوستِ چغرهئی میشدیم. توجه مستانِ خارجی را، بیشتر جلب میکردیم، تا دختران بیخبری که همبازی ما بودند و هنوز نشان رشد هیچ دُگمهئی بر سینههاشان نبود. ملوانانی که راهیِ «ظلم آباد» بودند یا بر میگشتند، برای عکس گرفتن از ما، اول چندین بسته آدامس «پی کی» و قرص نعنا میریختند، مشغول جمع آوری که میشدیم، تمام قد میرفتیم تویِ دوربین و از انگلیس سردر میآوردیم. یک روزیکیشان ــ به عمد یا به سهوــ همراه تَنقّلاتش، چند بسته «کاپوت» هم ریخت. به عشقِ آدامس، بازشان کردیم و جویدیم. تیرمان که به سنگ خورد، در دهانهشان دمیدیم و نخ بستیم و به هوا فرستادیم. مستانِ خارجی را چنان به هیجان آورده بودیم که فِرت وفِرت، عکس میگرفتند و ما هم ضمیمه میشدیم. چندین سکهی درشت و حتا اسکناس هم ریختند و شادتر شدیم. غرق شادیِ بیخبری بودیم، که ناگهان مَلِک و خانمحمد کُرده از راه رسیدند، اول ترکه هائی از درختان «بیعار» کندند و دمبال ما دویدند و بعد با دسته بیل و کلنگ و به کمک دیگر همسایهها، به تعقیب سیاه مستانی رفتند که زمین میخوردند و نرمه ضربهئی هم، کت و کولشان را مُشت و مال میداد. ۱. وردود نو جوانان هم، آن چنان ممنوع نبود و یک اسکناس ناقابل پنج ریالی یا یک بسته سیگار «اُشنو»، راهگشا میشد. یکی تعریف میکرد که روزی به قصد «رفع نیاز» به آن محل رفته. وارد حیاط که میشود یکی از برادران ــ سیزده چارده سالهی ــ خود را منتظر نوبت میبیند. جا نمیخورد، جلو میرود و گوشش را میگیرد و میگوید: «مو و بُوای پیرمون، صُب تا حالا، در به در دمبالت میگردیم و ئو وقت تو با ئی هسّه خُرمات ئومدی که اروای عمه ت دوماد بشی؟» • • ۲. کسی چه میداند، شاید این ترانهی بندری را که میخوانَد: محض رضای «دخترو» خودُمِ تو گِل میغلتونُم» را یکی از همان بچههای محلِ ما سروده باشد. * «تریک» نام دخترانهی کردی ست. کُردها به لامپ میگویند «تریک» که به قول «ابراهیم یونسی» (نویسنده ومترجمِ کُرد) مخففِ «الکتریک» است. (برای آشنائی بیشتر با «ظُلم آباد»، میتوانید، به مجموعه داستانِ «تابستانِ همان سال» از «ناصر تقوائی» مراجعه کنید. |
||
|
بلاگنیوز |
صفحه اصلی تیتــر اخبــار آرشـــیوهـــا تمـاس با مـا انجمن بلاگنیوز دربــــاره بلاگنیوز اساسنامه بلاگنیوز راهنمايی همکاران دعوت به همکاری ورود همکاران سخن سردبیر آمار RSS |
آگهی شما در بلاگنیوز |
پشتیبانی مالی |
پيشنهاد بلاگنيوز |
دوستان بلاگنيوز وبلاگهای به روز شده پرشین بلاگرز بالاترین سایکو |
آخرين اخبار سايتها |
روزنامههای ايران تابناک بالاترین بیبیسی فارسی پارسيک روز آنلاین گویا هفتان وبلاگهای به روز شده |
جستجو در اخبار |
کد لوگوی بلاگنيوز |
![]() ![]() |
سی مراجعه آخر |
... ادامه همراهان بلاگنيوز |
Copyright |
Copyright © 2005 Blog News. All rights reserved. Designed by 1saeed.com. ![]() |